گفت: ای دیوانه! لیلایت منم! در رگ پنهان وپیدایت منم! (بندگی.....


افسران - گفت: ای دیوانه! لیلایت منم!
در رگ پنهان وپیدایت  منم!   (بندگی.....
یک شبی،مجنون،نمازش را شکست...
بی وضو در کوچه لیلا نشست...
عشق آن شب،مست مستش کرده بود...
فارغ از جام الستش کرده بود...
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او...
گفت:یا رب! ازچه خوارم کرده ای؟!
برصلیب عشق دارم کرده ای؟!
جام لیلا را به دستم داده ای؟!
وندر این بازی شکستم داده ای؟!
نشتر عشقش،به جانم می زنی؟
دردم از لیلاست آنم می زنی؟
خسته ام زین عشق،دل خونم مکن!
من که مجنونم!تو مجنونم مکن!
مرد این بازیچه دیگرنیستم!
این تو ولیلای تو…من نیستم!
 


گفت: ای دیوانه! لیلایت منم!
در رگ پنهان وپیدایت منم!


سال ها با جور لیلا ساختی...
من کنارت بودم ونشناختی!
عشق لیلا در دلت انداختم...
صدقمار عشق یک جا باختم...
کردمت آواره ی صحرا...نشد!
گفتم عاقل می شوی! امانشد!
سوختم،درحسرت یک یا ربت...
غیر لیلا، برنیامد از لبت!
روز و شب او را صدا کردی، ولی...
دیدم امشب با منی! گفتم:بلی؟
مطمئن بودم به من سر میزنی...
درحریم خانه ام در میزنی...
حال، این لیلا که خوارت کرده بود...
درس عشقش بیقرارت کرده بود...
مرد راهم باش، تا شاهت کنم...
صدچو لیلاکشته درراهت کنم... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد