حکایتهای آموزنده (من خدایى دارم که مالک تمام دنیاست

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مردی از کوچه ای می گذشت که غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است
به او گفت چه طور در چنین وضعی میخندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم در هر حالی روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم ؟
از آنجا که آن مرد از عرفای بزرگ ایران بود و چشمها یش را شسته بود و جور دیگرمیدید گفت از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی هستم !!!!!!!!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد