آن که جانان طلبد، بهر چه خواهد جان را |
ترک جان گوى ، اگر مى طلبى جانان را |
قرب جانان ، هوس هر دل و جان نیست ، ولى |
دل کسى داد به جانان ، که نخواهد جان را |
دعوى عشق و محبّت نه به حرف است ، حکیم |
باید از خون گلو زد رقم این عنوان را |
بندگان را همه بر لقمه نظر باشد و بس |
چشم هر بنده ندارد نظر لقمان را |
تا نمیرى ز خودى ، زنده نگردى به خداى |
نفى کفر است ، که اثبات کند ایمان را |
عالِم آن است ، که آزادى عالَم طلبد |
کامل آن است ، که از خلق برد نُقصان را |
کیست آن بنده زیبنده به جز نفس حسین |
که به لطفى اثر از قهر برد یزدان را |
بحر موّاج کرم اوست که با تشنه لبى |
نخورد آب و دهد آب لب عطشان را |
خالق عزّ و جلّ کرد ز ایجاد حسین |
ختم بر امّت خاتم کرد و احسان را |
دید پیش از گِل ما بار گُنه بر دل ما |
که آفرید از پى این درد، خدا درمان را |
غرق طوفان گناهیم و به یک قطره اشک |
فضل آن بحر کرم بین ، که خَرد طوفان را |
مظهر اسم عَفوُّ است ، چو این منبع جود |
مغفرت جوى و بدین اسم بجو غفران را |
حتم شد نار جهنّم چو ز سلطان قِدَم |
بر بنى آدم اگر زد قَدَم عصیان را |
آفتاب از افق جود بر آمد که منم |
آن که از پرتو خود، نور کند نیران را |
شاه اقلیم فتوّت ، عَلَم افراشت که من |
دست گیرى کنم این امّت سرگردان را |
نوع خود را بدهم جان و ز جانان بخرم |
تا ببینند ملایک شرف انسان را |
گوى سبقت به کَرَم در برم از عالَمیان |
تا نگیرند پس از من به کرم چوگان را |
مقصد ممکن و واجب همه تشریف من است |
نقطه قطب منم ، دایره امکان را |
این چنین شد ز ازل شرط عبودیّت من |
که به خون غلطم و تقدیس کنم سبحان را |
تا به دامان زندم دست گنه کار محّب |
زده ام بهر شفاعت به کمر دامان را |
بینش اهل حقیقت ، چون حقیقت بین است |
در تو بینند حقیقت ، که حقیقت این است |
من اگر جاهل گمراهم ، اگر شیخ طریق |
قبله ام روى حسین است و همینم دین است |
سجده بر نور خدا، در گلِ آدم نکند |
چشم شیطان لعین ، چون نظرش بر طین است |
ماسوا عاشق رنگند سواى تو حسین |
که جبین و کَفَت از خون سرت رنگین است |
خَردَلى بار غمت را دل عالم نکشد |
آه از این بار امانت ، که عجب سنگین است |
پیکرت مظهر آیات شد از ناوک تیر |
بدنت مصحف و سیمات مگر یاسین است |
باغ عشق است ، مگر معرکه کربُبَلا |
که ز خونین کفنان غرق گُل و نسرین است |
بوسه زد خسرو دین بر دهن اصغر و گفت |
دهنت باز ببوسم ، که لبت شیرین است |
شیر دل آب کند، بیند اگر کودک شیر |
جاى شیرش به گلو آب دم زوبین است |
از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار |
چون کبوتر که به قهر از پى او شاهین است |
در خَم طُرّه اکبر، دل لیلا مى گفت |
سفرم جانب شام و وطنم در چین است |
دخترى را به که گویم که سر نعش پدر |
تسلیت سیلى شمر و سر نِىْ تسکین است . |