بروجردی در جمع نظامیان جزیره تنب بزرگ:
رئیس کمسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس گفت: پهپاد ساخت ایران که مهندسی معکوس پهپاد آمریکایی ARQ170 است بزودی به پرواز در خواهد آمد.
علاء الدین بروجردی رئیس کمیسیون امنیت
ملی و سیاست خارجه مجلس ظهر امروز (پنج شنبه پنجم اردیبهشتماه) در جریان بازدید
از جزایر سه گانه با حضور در جمع نظامیان جزیره تنب بزرگ گفت: جمهوری اسلامی ایران
به برکت خون شهدا از اقتدار و امنیت بالایی برخوردار بوده و روز به روز به قدرت
خود ادامه می دهد.
مردم آمریکا هنوز از شوک ناشی از انفجارهای بوستون خلاص نشده بودند که خبر تروریستی دیگری، درست یک هفته بعد، آنان را هراسان کرد: بازداشت دو مظنون به انفجار قطار مسافربری کانادا. این ماجراها و حواشی آن، چه مزایایی برای چه کسانی دارد؟
ادامه مطلب ...
دشمنی غرب با ادیان آسمانی و به خصوص اسلام، موضوع تازه ای نیست و سالیان سال است که در فیلمهای هالیوودی و غیر هالیوودی شاهد تاخت و تاز و توهین آنها به این دین مقدس و پاک هستیم.
ادامه مطلب ...
روزی ملانصرالدین به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا به خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم.جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا...
حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬ رو در روی انوشیروان می گفت:
سحر خیز باش تا کامروا گردی...
یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد.
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیز با تعجب گفت: یعنی تو آن می دانی؟ پس برایم بازگو...
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: