برای عبرت تاریخ ( از سخنان دختر پیغمبر در بستر مرگ) .

بخدا سوگند!اگر پاى در میان مى‏نهادند،و على را در کارى که پیغمبر بعهده او نهاد مى‏گذاردند،آسان آسان آنانرا براه راست مى‏برد و حق هر یک را بدو مى‏سپرد...

اگر چنین مى‏کردند،درهاى رحمت از زمین و آسمان بر روى آنان مى‏گشود.اما نکردند...

و آنچه نباید بکنند کردند.اکنون لختى بپایند!و ببینند چه آشوبى برخیزد و چه خونها بریزد.. .!

عربهاى ‏قحطانى ‏و عدنانى

از روزى که دختر پیغمبر (ص) این سخنان گله آمیز را در بستر بیمارى بزنان انصار گفت، بیش از یک ربع قرن نگذشت که عربستان آرام و متحد،به سرزمین آشوب و شورش مبدل گشت.دشمنى‏هاى روزگاران پیش از اسلام،که مدت بیست‏سال و بیشتر فراموش شده بود،و یا مجالى براى خودنمایى نمى‏یافت آشکار شد.دوران امتیازهاى قبیله‏اى و نژادى تجدید گردید.دو دستگى و بلکه چند دستگى چهره زشت‏خود را نمایان ساخت.دیگر بار قحطانى و عدنانى روى در روى هم ایستادند،و چنان بهم افتادند که گوئى‏«ایام العرب‏» (1) از نو زنده گشته است.اما مردم جز نژاد عرب که بامید رحمت و یا دریافت نعمت مسلمان شده،و از سرزمین‏هاى خارج از جزیره خود را به شهرهاى عراق چون کوفه و بصره و یا سرزمین‏هاى شمالى رسانده بودند،و هر دسته‏اى یا خانواده‏اى در تعهد قبیله‏اى بسر مى‏برد،چون بدانچه مى‏خواستند نرسیدند و یا آنچه را بدان گرویده بودند،ندیدند،از بازار گرم و یا آشفته استفاده کرده بدسته بندى پرداختند،و یا در پى دسته‏هایى افتادند که سود خود را در کنار آنان مى‏دیدند. در این کتاب بارها از قحطانى و عدنانى نامى بمیان آمده و در یک دو جا باختصار درباره آنان توضیحى داده شده است.براى آنانکه در تاریخ اسلام تتبعى دارند،معنى دو واژه،و مقصود از آن روشن است.اما ممکن است همه خوانندگان غرض نویسنده را ندانند یا در دانستن رابطه این دو واژه با موضوع مورد بحث در مانند،پس بجاست که از این دو گروه با تفصیل بیشترى سخن گفته شود.

اگر به نقشه عربستان نگاهى بیفکنید،در منتهى الیه جنوبى این شبه جزیره،منطقه‏اى ثلث‏شکل را مى‏بینید که ضلع شرقى آنرا ساحل دریاى عرب و ضلع غربى را ساحل دریاى سرخ تشکیل مى‏دهد هر گاه خطى از ظهران (در غرب) به وادى حضر موت (در شرق) رسم کنیم که ضلع سوم این مثلث‏باشد در داخل این محدوده قطعه‏اى قرار خواهد گرفت که در قدیم آنرا عربستان خوش بخت‏یا یمن مى‏نامیده‏اند و امروز دو یمن شمالى و جنوبى را در بر دارد.

قرن‏ها پیش از ظهور دین اسلام این منطقه بخاطر موقعیت مناسب جغرافیائى و برخوردارى از بارانهاى فراوان موسمى،سبز و حاصلخیز بوده است.مردم آن در کار کشاورزى و بهره‏بردارى از زمین و محصول آن مهارتى بسزا داشته‏اند.مال التجاره معروف این منطقه (کندر) پس از گذشتن از جاده معروف بخور،از راه بندر صور و صیدا و خلیج عقبه به اروپا مى‏رفت،و در معبدهاى آن منطقه بمصرف مى‏رسید،و از این راه درآمد سرشارى نصیب مردم ساکن جنوب عربستان مى‏گردید.پیداست که در دسترس بودن مایه زندگى (آب) و مساعدت هوا و آمادگى داشتن زمین براى ببار آوردن محصول‏هاى متنوع مردم را جذب مى‏کند.جذب مردم موجب تراکم جمعیت مى‏گردد و تراکم جمعیت‏سبب ایجاد ساختمان و زندگانى مستقر از خانه گرفته تا دهکده و دهستان و شهرهاى بزرگ و کوچک.و لازمه این چنین زندگى رفاه و آسایش و بوجود آمدن تمدن،و قانون و حکومت و دولت است که از مظاهر این چنین زندگانى است.

در نتیجه وجود این عامل‏هاى گوناگون است که مى‏بینیم از هزاره دوم پیش از میلاد مسیح تا سده چهارم میلادى دولت‏هائى چون معین،قتبان،سبا و حمیر در این منطقه تاسیس شده و گاه دامنه حکومت‏خود را تا منطقه‏هاى دور دست گسترده‏اند.و باز طبیعى است که به بینیم مردمى که این چنین زندگانى مى‏کنند،صحرانشین خانه بدوش را نا متمدن بخوانند و بدو کم اعتنا و یا بى‏اعتنا باشند.

در مقابل جنوب یا عربستان خوشبخت،شمال یا صحراى خشک و سوزان قرار دارد، سرزمینى غیر قابل زراعت،و با دریاهاى شن پهناور،و وادى‏هاى بریده از یکدیگر،مردم چنین منطقه چنانکه نوشتیم پى در پى در حرکت‏اند و ناچار از تلاش براى زنده ماندن.

زندگانى در صحرا و حرکت از نقطه‏اى به نقطه دیگر بیابانگرد را خود خواه و خودبین،بى اعتنا به شهر و مقررات شهرنشینى بار مى‏آورد.تا آنجا که بکلى از شهر گریزان است و اگر روزى بحکم اجبار از صحرا به شهر بیاید و ناچار باشد خود را بآداب شهرنشینان مقید سازد، شهرى و شهرنشینى را بباد مسخره مى‏گیرد.

نزدیک بدو قرن قبل از ظهور اسلام،زندگانى اجتماعى مردم شبه جزیره تحولى بزرگ بخود دید.در جنوب بخاطر ویرانى سدهاى آبیارى و هجوم بیگانگان،مردم دسته دسته اقامتگاههاى خود را ترک گفتند.دسته‏اى رو به شمال نهادند و در جاهائى که براى زندگانى آنان مناسب بود ساکن گردیدند.از میان این مهاجران دسته‏اى هم شهر یثرب را بخاطر داشتن کاریزها و قنات‏ها پسندیدند.

زندگانى صحرانشینان نیز دستخوش تحول گردید.بر اثر تغییرهائى که در بندرها و راه کاروان رو پدید آمد،بازرگانان براى سلامت رساندن کالا ناچار به گرفتن بدرقه شدند.گروهى از صحرانشینان بخدمت این بازرگانان در آمدند و رساندن مالهاى تجارتى را از نقطه‏اى به نقطه دیگر عهده‏دار گشتند.در نتیجه نقاطى که براى باراندازى و بار افکنى مناسب مى‏نمود در سر راه کاروان رو پدید آمد.بر اثر این تغییر اجتماعى دسته‏اى از شیوخ هم خود بکار بازرگانى و داد و ستد پرداختند.از نقاطى که براى کار این مردم مساعد مى‏نمود شهر مکه بود که در شصت کیلومترى دریاى سرخ قرار داشت.

مکه علاوه بر امتیاز جغرافیائى موقعیت مذهبى را نیز دارا بود.و خانه کعبه هر سال یکبار مرکز اجتماع زائران مى‏گردید.این دو موقعیت‏سبب شد که بیابان نشین‏ها بدین شهر جذب شوند.بدین ترتیب مى‏بینیم که سالها پیش از ظهور اسلام،ساکنان مکه را عربهاى شمالى تشکیل دادند،همان عرب‏هاى خودخواه و سرکش و بى اعتنا به زندگانى پایدار،و بخصوص کشاورزى.هر دو دسته عرب شمالى و جنوبى خود را از نژاد اسماعیل پسر ابراهیم (ع) پیغمبر مى‏دانند و هر دسته براى خویش نسب نامه دارد یا بهتر بگوئیم نسب نامه‏اى ساخته است.

آنچنانکه این نسب نامه‏ها نشان مى‏دهد این دو دسته در نیاى بزرگ-عدنان و قحطان-از یکدیگر جدا مى‏شوند.

پس آنچنانکه این دو دسته از نظر وضع اجتماعى در مقابل هم قرار داشت و هر یک زندگانى دیگرى را تحقیر مى‏کرد،از جهت نژادى هم هر دسته خود را وارث بحق اسماعیل مى‏دید و دیگرى را غاصب مى‏شمرد.با اینکه هر یک از این دو دسته به قبیله‏ها و تیره‏ها و خاندان‏هاى متعدد تقسیم شده است،هیچگاه پیوند خویش را فراموش نکرده‏اند.

بسا که تیره‏ها و قبیله‏هاى قحطانى و یا عدنانى درون خود درگیرى و جنگ داشته و بیکدیگر حمله مى‏برده‏اند اما همینکه یکى از دو گروه بزرگ قحطانى یا عدنانى مورد حمله بیگانه قرار مى‏گرفته است،گروههاى کوچک دشمنى‏ها را فراموش کرده برابر گروه مهاجم متحد مى‏شده‏اند.

مثلا ممکن بوده است همدان و قضاعه سالها با یکدیگر نبرد کنند،اما اگر ناگهان تیره ربیعه بیکى از این دو قبیله حمله مى‏برد،آنان جنگ با یکدیگر را ترک کرده و بهم مى‏پیوسته‏اند و با ربیعه مى‏جنگیده‏اند.در عرب مثلى است:«من رویاروى برادرم و پسر عمویم ایستاده‏ام و من و پسر عمویم رویاروى بیگانه‏».

چنانکه نوشتیم عرب‏هاى عدنانى یا عرب‏هاى منطقه شمال بحکم ضرورت و تلاش براى ادامه زندگى پیوسته در حرکت‏بودند و در این گردش ناگزیر از درگیرى و غارت و کشتار. گفتیم که صحرا بفرزند خود دو درس مى‏دهد:با آنکه روى در روى تو ایستاده است‏بجنگ.و از آنکه وابسته بتو است-خویشاوند یا پناه آورنده-دفاع کن.این خوى همانست که از آن به تعصب و یا عصبیت تعبیر کرده‏اند و قرآن کریم آنرا «حمیت جاهلى‏» (3) مى‏خواند بر اثر این تربیت،صحرانشین خود را از هر قید و بندى آزاد مى‏داند.بزندگى روستائى و شهرى پوزخند مى‏زند.کار و کوشش را که شهرنشینان و روستائیان شعار خود مى‏دانند ننگ مى‏شمارد. مردمى که از آغاز قرن پنجم میلادى بخاطر موقعیت‏شهر مکه در آنجا گرد آمدند از این جنس مردم بودند،قصى بن کلاب ریاست‏شهر را از دست مهاجران جنوبى (خزاعه) خارج کرد و تیره خود (قریش) را که در بیابان‏ها و دره‏هاى خارج مکه مى‏زیستند به شهر در آورد و کار اداره مکه بدست عدنانیان (عرب‏هاى شمالى) افتاد.و آنان با آنکه بازرگانى را پیشه ساختند و یا حمایت کاروان‏ها را عهده‏دار شدند خوى و خصلت دیرین را فراموش نکردند. مخصوصا هم چشمى و رقابت و بلکه دشمنى با دسته قحطانیان یعنى عرب‏هاى جنوبى را پس،طبیعى است که مردم مکه با مردم مدینه میانه خوشى نداشته باشند.

چنانکه مى‏دانید دعوت به دین اسلام نخست در مکه آغاز شد،شهرى که اداره آن در ست‏شیوخ و رؤساى دسته عدنانى بود.رسول اکرم سیزده سال این مردم را بخداپرستى خواند،اما گروهى که بدو گرویدند ستمدیدگان،محرومان و یا طبقات فرو دست‏بودند.از آن گردنکشان مال اندوز و از آن مهتران زیر دست آزار نه تنها کسى روى موافق بوى نشان نداد، بلکه تا آنجا که توانستند از آزار او و پیروانش دریغ نکردند.در مقابل،همینکه آوازه این دین به یثرب رسید،مردم این شهر با پیغمبر پیمان بستند و او را به شهر خود خواندند.از این تاریخ مردم این شهر که بعدا«مدینة الرسول‏»و سپس به تخفیف مدینه خوانده شد انصار لقب گرفتند و آنان که در مکه مسلمان شدند و به یثرب آمدند مهاجر خوانده شدند.

البته فراموش نکرده‏ایم که بیشتر این مهاجران عدنانیان و یا در حمایت عدنانیان بودند.

همینکه مهاجران در یثرب اقامت جستند،پیغمبر در ماههاى نخستین هجرت میان آنان و انصار عقد برادرى بست و بدین ترتیب قحطانیان و عدنانیان برادر اسلامى شدند.این پیوند،و الفتى که بدنبال داشت کینه‏توزى دو دسته را ظاهرا از میان برد و ما در قرآن کریم مى‏خوانیم که:

«و اذکروا نعمة الله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا» (4)

اما آیا براستى ممکن بود دشمنى‏هائى که در طول چند صد سال از نسلى به نسل دیگر بارث رسیده است در فاصله دهسال بکلى از میان برود؟و اگر تنى چند آن قدر خود را به خوى اسلامى بیارایند که خوى جاهلى را بکلى ریشه‏کن سازند،براى همگان میسر است که از چنین تربیتى برخوردار باشند؟.متاسفانه پاسخ این پرسش منفى است.تتبع در تاریخ اسلام نشان مى‏دهد که حتى در دوران زندگانى پیغمبر با آنکه هر دو دسته مهاجر و انصار تحت تربیت مستقیم او بودند و موعظت‏هاى او را بگوش خویش مى‏شنیدند،گاهى که براى آنان فرصت مناسب دست مى‏داد از نازش به تبار خویش و نکوهش خصم خود دریغ نمى‏کردند.

و گاه مى‏شد که هر یک از دو عدنانى و یا دو قحطانى که از دو تیره بودند هنگام مشاجره به سنت عصر پیش از اسلام،نسب یکدیگر را خوار بشمارند.

نوشته‏اند روزى بین مغیرة بن شعبه و عمرو بن عاص گفتگوئى در گرفت مغیره عمرو را دشنام داد عمرو گفت‏«هصیص‏»کجاست؟ (نیاى خود را بنام خواند) پسر او عبد الله گفت‏«انا لله و انا الیه راجعنون‏»پدر براه جاهلیت رفتى!و گویند عمرو بخاطر این کار سى بنده آزاد کرد (5) در روز فتح مکه سعد بن عباده رئیس قبیله خزرج که پیشاپیش مردم خود مى‏رفت هنگام در آمدن به شهر،بانگ برداشت که امروز خونها ریخته مى‏شود!امروز حرمت‏ها شکسته مى‏شود (6) او بگمان خود مى‏خواست دوره ریاست عدنانیان را پایان یافته اعلام کند و شکوه انصار یعنى طائفه قحطانى را برخ آنان بکشد.و انتقام چندین ساله را بگیرد.رسول اکرم تحمل این مفاخره را بر نتافت و به على علیه السلام فرمود برو!و پرچم را از سعد بگیر!و مگذار که این سخنان نادرست را بگوید که‏«امروز روز مرحمت است‏».

اگر پس از جنگ حنین که آخرین نبرد در داخل شبه جزیره عربستان در عهد پیغمبر بود، سالیانى چند سایه پیغمبر (ص) بر سر این مردم گسترش مى‏یافت و همه آنان که مسلمانانى را پذیرفتند کم و بیش از برکت تربیت او برخوردار مى‏شدند،و نسل حاضر،این تربیت را به نسل بعد منتقل مى‏ساخت،مسلما در پناه تعلیمات اسلامى و برادرى دینى و عدالت اجتماعى ریشه آن همچشمى‏ها و برترى فروشى‏ها خشک مى‏شد.و هر دو طائفه مى‏دانستند باید براى پیش رفت‏یک کلمه (توحید) بکوشند.اما متاسفانه هنگامى که عموم قبیله‏هاى پراکنده متوجه شدند،دوره مهترى قبیله‏اى پایان یافته است و آنان باید جنگ با یکدیگر را کنار بگذارند و از حکومتى که بنام خدا در مدینه تاسیس شده اطاعت کنند،رسول خدا بجوار پروردگار رفت.

مى‏دانیم که حکومت اسلامى بر پایه دین تاسیس شد.رئیس حکومت را مردم انتخاب نکردند، بلکه خدا او را به پیغمبرى فرستاد.آنچه مى‏گفت وحى آسمانى و گفته خدا بود (جز در آنجا که راى یاران خود را بخواهد و به پذیرد) پس از مرگ رسول اکرم که دوره نبوت خاتمه یافت،اگر ریاست مسلمانان بدست نژاد خاصى سپرده نمى‏شد،و اگر ملاک امتیاز،تنها قریشى بودن معرفى نمى‏گردید،و اگر وصیت پیغمبر را نادیده نمى‏گرفتند،مسلما یا مطمئنا مجالى نمى‏ماند که انصار برترى فروشى کنند و سرانجام به مصالحه راضى شوند که از ما امیرى و از عدنانیان هم امیرى.

چنانکه مى‏دانیم در اینجا هم باز عامل دینى (روایت منقول از پیغمبر) بود که بدعوى انصار پایان داد و ابو بکر گفت از پیغمبر شنیدم که رئیس باید از تیره قریش باشد.

بهر حال این نخستین مزیتى بود که پس از پیغمبر نصیب گروه شمالى گردید.قریش که در حجة الوداع با خطبه کوتاه رسول اکرم همه امتیازهاى خود را از دست داده بود (7) و با دیگر تیره‏ها در یک صف قرار گرفت،براى خویش جاى پایى یافت و انصار یعنى قحطانیان را زیر دست‏خود در آورد،با این همه در خلافت ابو بکر چون از یکسو مسلمانان مشغول سرکوبى مرتدان بودند،و از سوى دیگر هنوز حکومت،سازمان منظمى نیافته بود،یا لااقل منصب‏هاى دولتى درآمد و یا امتیازى نداشت،نشانه درگیرى دو طائفه بروشنى دیده نمى‏شود.

در خلافت عمر که فرمانداران او حکومت‏شهرهاى بزرگ را بدست گرفتند و رقم درآمد خزانه عمومى (بیت المال) از برکت غنیمت‏هاى جنگى و خراج و جزیه ایران و روم بالا رفت، یاست‏خشونت آمیز خلیفه تا حد ممکن توازن بین دو دسته را برقرار مى‏داشت.اگر کومت‏یک شهر را بدست عدنانیان مى‏سپرد،حکومت‏شهر دیگر به قحطانیان سپرده مى‏شد. اما هنوز یک ربع قرن از ماجراى سقیفه نگذشته بود که نه تنها قریش و عدنانیان کارهاى بزرگ را عهده‏دار شدند،سیل درآمد عمومى هم بخانه آنان سرازیر گردید.مروان بن حکم، معاویة بن ابى سفیان،طلحة بن عبید الله،زبیر بن عوام،عبد الرحمان بن عوف و یعلى بن امیه هر یک به پول آنروز میلیونها درهم و دینار ذخیره کردند.قریش و فرزندان امیه بدین امتیاز هم قناعت ننمودند،کوشیدند تا آنجا که ممکن است دست جنوبیان را از کارهاى بزرگ کوتاه کنند.

نوشته‏اند مردى از بنى جفنه نزد عثمان آمد و گفت مگر در خاندان شما کودکى نیست که او را به حکومت‏بگمارید،این پیر یمانى (ابو موسى) تا کى مى‏خواهد حاکم بصره باشد (8) .و این بهنگامى بود که حکومت‏شام را معاویه،کوفه را ولید بن عقبة بن ابى معیط و مصر را عمرو بن العاص در دست داشت و چنانکه مى‏دانیم اینان هر سه مصرى و یا به تعبیر دیگر عرب عدنانى و یا شمالى هستند و تنها (ابو موسى حاکم بصره) از قحطانیان بود.دیرى نکشید که فرزندان امیه از دیگر خاندان قریش پیش افتادند.و ما خوب مى‏دانیم که بیشتر افراد این خانواده هیچگاه از بن دندان مسلمان نشدند بلکه اسلام را روزى پذیرفتند که راهى جز مسلمان شدن،پیش پاى خود نمى‏دیدند.

در نتیجه این انحصار طلبى بود که بار دیگر کینه‏هاى خفته بیدار شد.شورش در مرزها و سپس در داخل شهرها آغاز گردید و سرانجام دامنه آن به مرکز خلافت رسید و خلیفه مسلمانان جان خود را بر سر این کار باخت.

از این روزها شعرهائى در دست داریم که روحیه تیره اموى را نشان مى‏دهد و معلوم مى‏دارد گوینده آن بیت‏ها بچیزى که نمى‏نگریسته دین و اسلام و عدالت اسلامى است و بدانچه توجه داشته امتیازات خانوادگى و برترى قبیله‏اى است‏بر قبیله دیگر.

روزى که عثمان بدست‏شورشیان کشته شد ولید بن عقبه برادر مادرى وى در سوگ او به بنى هاشم چنین گفت:

«بنى هاشم!از جان ما چه مى‏خواهید؟!شمشیر عثمان و دیگر مرده ریگ او نزد شماست!بنى هاشم!جنگ افزار خواهر زاده خود را برگردانید!آنها را غارت مکنید که به شما روا نیست!

بنى هاشم چگونه ممکن است ما باهم نرم خو باشیم حالیکه زره و اسب‏هاى عثمان نزد على است!!

اگر کسى در سراسر زندگى آبى را که نوشیده فراموش مى‏کند من عثمان و کشته شدن او را فراموش مى‏کنم‏». (9) درست در این بیت‏ها بنگرید!.گوینده آن برادر عثمان،خلیفه وقت است. کسى است که از جانب خلیفه حکومت کوفه را عهده‏دار بوده است.

از روزى که رسول خدا از جهان رفت تا روزى که این بیت‏ها سروده شده بیش از یک ربع قرن نگذشته است،و ما مى‏بینیم که چگونه سنت مسلمانى در مدینه-مرکز نشر دعوت و نشوء اسلام-بزبان این مرد بظاهر مسلمان نابود مى‏گردد.

در این بیت‏ها هیچگونه اشارتى نیست که چرا عثمان کشته شد بحق کشته شد یا بنا حق؟ روزى که او را کشتند بر سنت پیغمبر و سیرت خلفاى پیش از خود بود یا از رفتار آنان عدول کرده بود.هیچ نمى‏پرسد شورشیان چرا و براى چه بر خلیفه هجوم بردند و او را کشتند.آنچه مى‏بینیم همچشمى فرزندان امیه با فرزندان هاشم است.

باز اگر هاشمیان در کشته شدن عثمان دخالت مستقیم و یا غیر مستقیم داشتند مى‏توانستیم گوینده را معذور بداریم.اما او آشکارا تهمت مى‏زند:مرده ریگ عثمان در خانه على است!و ما مى‏دانیم که در روزهاى در بندان عثمان،على (ع) از وى حمایت کرد و اگر بگفته خویشاوندان عثمان على (ع) او را یارى نکرد،بارى بجنگ او برنخاست،و شورشیان را نیز یارى نداد و مرده ریگ عثمان را به غارت نبرد.

آیا جز این است که او از بنى هاشم آزرده است چون پیغمبر از میان آنان برخاسته؟آیا جز این است که چون پس از کشته شدن عثمان مسلمانان خلیفه‏اى از تیره هاشم گزیدند این انتخاب بر او گران افتاده است؟آیا سخنى جز این مى‏توانیم بگوئیم که بعض سران قبیله و طائفه‏ها کینه‏توزى با قبیله‏هاى دیگر را هرگز فراموش نکردند؟،بلکه آنرا نادیده گرفتند چون سرگرمى‏هاى تازه‏اى براى آنان پیدا شد؟و همینکه مجالى یافتند به سیرت نخستین خویش برگشتند.و این همان چیزى است که قرآن آنان را از آن بیم مى‏داد که:

«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم و من ینقلب على عقبیه فلن یضر الله شیئا و سیجزى الله الشاکرین(10)

از اواخر خلافت عثمان بود که از نو،صف عدنانى و قحطانى مشخص گردید.قحطانیان آنچنانکه پیغمبر را از شهر عدنانیان به شهر خود بردند پسر عموى وى را از مدینه به کوفه خواندند،یا بهتر بگوئیم آنروز که على (ع) در پى جدائى طلبان،از حجاز به عراق رفت‏بدو وعده یارى دادند و در کنار او ایستادند.در مقابل مضریان یا عدنانیان در بصره گرد آمدند و با على و سپاهیان او در افتادند.

در پنج‏سال آخر خلافت عثمان و بیست‏سال حکومت معاویه و دوران یزید و فرزند او،مضریان تا آنجا که توانستند بر یمانیان سخت گرفتند.یمانیان نیز چون دیدند دوران حکومت اسلامى به سر آمده و از نو نوبت‏به برترى فروشى نژادى رسیده است،پیرامون دسته‏اى را گرفتند که مردم را بحکم قرآن و عدالت مى‏خواندند.براى همین است که مى‏بینیم در جنگ صفین انصار به معاویه و مردم شام مى‏گفتند:دیروز بحکم تنزیل قرآن با شما مى‏جنگیدیم و امروز بحکم تاویل آن با شما مى‏جنگیم.اینان همان مردمند که پس از کشته شدن على به فرزندش حسن گفتند دست‏خود را دراز کن تا با تو به کتاب خدا و سنت رسول و رزم با بدعت گذاران بیعت کنیم (11) همانند که به فرزند دیگر او نوشتند دشمن تو بیت المال را میان توانگران و گردنکشان پخش مى‏کند (12) .

در سال شصت و یکم هجرى پس از آنکه مردم عراق ناجوانمردانه گرد فرزند پیغمبر را خالى کردند و او را بدست دشمن دیرین او سپردند بظاهر بار دیگر مضریان بآرزوى خود رسیدند، اما بیش از چهار سال بر این حادثه نگذشت که در مرج راهط برابر یمانیان قرار گرفتند. مضریان (قیسیان) طرفدار حکومت پسر زبیر و یمانیان (که در این وقت‏بنام کلبى خوانده مى‏شدند) خواهان ادامه زمامدارى فرزندان امیه بودند.سرانجام این جنگ با پیروزى کلبیان بر قیسیان و یا یمانیان بر مضریان پایان یافت و مروان بن حکم بخلافت رسید.

در امثال عرب مى‏بینیم‏«اذل من قیسى بحمص‏» (13) این مثل باحتمال قوى ساخته آن روزهاست که کلبیان بپا خاسته بودند.از این تاریخ ستیزه‏هاى این دو تیره بکلى رنگ دینى خود را هم از دست داد و بصورت رویارویى دو تیره بزرگ عرب جنوبى و شمالى درآمد.

در حماسه‏نامه‏هائى که شاعران دو تیره ساخته‏اند بویى از شرع و اسلام بمشام نمى‏رسد آنچه هست فخر به تبار و امتیازات قومى است.

شگفت است که تعزیه گردان این صحنه و خواهان خلافت پسر زبیر (مخالف سرسخت تیره سفیانى) ضحاک بن قیس است،مردى که در تمام دوران حکومت معاویه از جان و دل بدو خدمت کرد.و هم او بود که در مجلس راى گیرى براى ولایت عهدى یزید مراقبت‏بود تا کسى سخنى بر خلاف خواست معاویه بر زبان نیارد.

هم او بود که یزید را از حوارین به دمشق خواست و بر تخت‏حکومت نشاند.اما چون پس از مرگ یزید خویشاوندان مادرى او که از تیره کلبى-جنوبى-بودند خواهان خلافت فرزند یزید (خالد) گشتند،کار آنان بر ضحاک که از تیره مضرى بود گران افتاد و بر آن شد که مردى مضرى (عبد الله بن زبیر) را بخلافت‏بنشاند.

نگاهى به تاریخ اسلام نشان مى‏دهد که از این تاریخ تا قرن‏ها بعد هر جا شورشى پدید شده سبب آن شورش،این دو دسته بوده‏اند،و یا اینکه اینان به نحوى در آن شورش دخالتى داشته‏اند.از دوره مروان بن حکم تا پایان حکومت مروان دوم هر خلیفه و یا حاکمى بر وفق مصلحت‏خود جانب مضرى و یا یمانى را مى‏گرفت و البته بیشتر آنان از مضریان حمایت مى‏کردند.بدین داستان که به لطیفه بیشتر شباهت دارد تا بحقیقت تاریخى،بنگرید:

زیاد بن عبید حارثى گوید:«در خلافت مروان بن محمد با گروهى بدیدن او رفتیم.نخست ما را نزد ابن هبیره رئیس شرطه مروان بردند.او تک تک مهمانان را پذیرفت.هر یک از آنان درباره مروان و ابن هبیره بدرازا سخن مى‏گفتند.سپس ابن هبیره از نسب آنان پرسیدن گرفت.من خود را بکنارى کشیدم چه دانستم این گفتگو پایان خوشى نخواهد داشت.امید من این بود که مهمانان با پر حرفى او را خسته کنند و دنباله گفتگو بریده شود.لیکن چنین نشد. او از همه پرسید تا جز من کسى باقى نماند.سپس مرا پیش خواند و گفت:

-از چه مردمى؟

-از یمن!

-از کدام تیره؟

-از مذحج!

-سخن را کوتاه کن!

-از بنى حارث بن کعب!

-برادر حارثى!مردم مى‏گویند پدر یمانیان میمون است،تو چه مى‏گوئى؟

-تحقیق این مطلب دشوار نیست!

-ابن هبیره راست نشست و گفت: -دلیل تو چیست؟

به کنیه میمون بنگر اگر آنرا ابو الیمن مى‏گویند پدر یمانیان میمون است و اگر ابو قیس کنیه دارد میمون پدر دیگران خواهد بود.ابن هبیره از گفته خود پشیمان شد (14)

این دو گروه که نخست نام قحطانى و عدنانى داشتند،در طول تاریخ درگیرى،نامهاى دیگرى بخود گرفتند چون:

یمانى و قبسى،مضرى و یمانى،قیسى و کلبى،ازدى و تمیمى و صحنه مبارزه آنان از خراسان بزرگ گرفته تا خوزستان از سیستان تا غرب ایران،از عراق تا شام،و حجاز و مصر،سراسر افریقا، جزیره‏هاى سیسیل و رودس و تا جنوب اسپانیا بود.

در این سرزمین‏هاى پهناور هر جا جنگى در گرفته رد پاى عربهاى جنوبى و شمالى را در آن مى‏توان یافت.

از سال چهلم هجرى که معاویه خود را زمامدار مسلمانان خواند تا سال صد و سى و دو هجرى تنها دوره حکومت عبد الملک مروان را مى‏توان دوره آرامش نسبى خواند آنهم نه از آنجهت که عدالتى در این سرزمین‏هاى گسترده برقرار بود،بلکه از آنجهت که حاکمانى چون حجاج بن یوسف نفس‏ها را در سینه مردم بسته بودند.هر کس در نکوهش دوده ابو سفیان یا حاکم دست نشانده آنان سخنى مى‏گفت،کشته مى‏شد یا بزندان مى‏افتاد.در نیمه دوم حکومت مروانیان بود که دوراندیشان و عاقبت‏بینان دانستند موجب اصلى بدعت‏هائى که یکى پس از دیگرى در دین پدید آمد چه بوده است.دانستند آنروز که گفتند خلافت و نبوت نباید در یک خاندان باشد،نمى‏دانستند که زمامدارى از تیره تیم و عدى به تیره ابو سفیان و مروان مى‏رسد و سرسخت‏ترین دشمنان اسلام حکومت مسلمانان را بدست مى‏گیرند.از اواخر دوره حکومت عبد الملک به بعد اندک اندک این فکر قوت گرفت که اگر در نخستین سالها حق را از صاحب آن نگرفته بودند.امویان هرگز مجال این گستاخى را نمى‏یافتند و کار مسلمانان این چنین سخت نمى‏شد.و درین روزگار بود که پیش بینى دختر پیغمبر تحقق یافت که اگر پس از مرگ پیغمبر (ص) کار را بدست کاردان عادل مى‏سپردند،همه را از چشمه معدلت‏سیراب مى‏کرد.

از این روزهاست که مى‏بینیم دیگر بار مردم ستمدیده گرد علویان را گرفتند و هر چند قیامهاى آنان یکى پس از دیگرى سرکوب مى‏شد اما سرانجام دلبستگان به سنت پیغمبر معتقد شدند که چاره همه نابسامانیها اینست که حکومت از خاندان امیه بخاندان هاشم انتقال یابد.و بجاى نواده ابو سفیان نواده‏هاى على (ع) رهبر مسلمانان گردند.

هنوز قرن نخستین هجرت بپایان نرسیده بود،که دسته‏هاى مقاومت نخست در نقاط دور افتاده-شرق ایران-و سپس در ایران مرکزى و بالاخره در شهرهاى کوفه و بصره بنام حمایت از خاندان پیغمبر و فرزندان فاطمه (دختر رسول خدا) تشکیل گردید.نا خشنودان از حکومت نیز خود را بدین دسته‏ها بستند،اندک اندک سودجویان و حکومت طلبان هم بدانها پیوستند.اینان کسانى بودند که براى رسیدن بهدف بهره‏گیرى از هر وسیله را روا مى‏شمردند. شعار اینان این بود که حکومت امویان را سرنگون کنند و آل على را بجاى آنان بنشانند.اما آنانکه بهره کشتارها،رنج‏ها،شکنجه‏ها،بزندان افتادن‏ها را گرفتند نه فرزندان فاطمه (ع) بودند نه نواده‏هاى على.مردى زیرک،حادثه‏جو،و موقع شناس پاى پیش گذاشت.و بجاى الرضا من آل محمد (15) الرضا من آل عباس بر کرسى خلافت تکیه زد.روزى که مجلس ابو العباس سفاح در حیره از بزرگان بنى امیه آکنده بود طبق قرار قبلى شاعر آنان ستمهاى بنى امیه را بر آل هاشم و خاندان عباسى بر شمرد و سپاهیان خراسان کافر کوب‏ها (16) را کشیده بر سر و مغز امویان کوفتند،سپس گستردنى‏ها بر روى تن‏هاى نیم جان آنان افکندند و خلیفه رسول خدا!و نزدیکان او بخوان نشستند.ناله نیم جانان از زیر گستردنى‏ها بگوش مى‏رسید و خلیفه مى‏گفت هیچ خوردنى را چون غذاى امروز گوارا ندیده‏ام (17) دیرى نگذشت که تشنگان عدالت اسلامى دیدند کسانى که بنام الرضا من آل محمد کار را بدست گرفتند دست کمى از الرضا من آل ابو سفیان ندارند.خاندان عباسى نخست‏با آنان در افتادند که راه ریاست ایشانرا هموار ساخته بودند.سپس به سر وقت آل على رفتند.

علویان یا از دم تیغ گذشتند و یا در سیاه چال‏ها پوسیدند و یا از ترس جان گمنام در دهکده‏ها و بیغوله‏ها بسر مى‏بردند.

از این تاریخ بود که شیعیان و دلبستگان رسول الله دردهاى درونى را در قالب قصیده‏ها و حکایت‏ها ریختند و با شیواترین لفظ و دلخراش‏ترین معنى بگوش این و آن رساندند. نوحه‏گرى در مجلس‏هاى سرى و سپس بر سر بازارها بر دختر پیغمبر و ستمهائى که بر او و فرزندان او رفته است آغاز شد،و از آن سالهاست که مى‏بینیم رمز مظلومیت آل محمد دختر پیغمبر زهراى اطهر است.

یاقوت از خالع (حسین بن محمد بن جعفر،شاعر معروف قرن چهارم) روایت کند:که بسال 346 من کودکى بودم با پدرم به مجلس کبودى که در مسجد بین بازار وراقان و زرگران بود رفتم مجلس او از مردم انبوه بود.ناگاه مردى گرد آلود عصا بدست مرقع پوش که توشه و دلوچه‏اى همراه داشت در آمد و بآواز بلند بر حاضران سلام کرد و گفت:من فرستاده زهرا (ع) هستم.حاضران گفتند خوش آمدى و او را به صدر مجلس بردند.پس پرسید؟

-مى‏توانید احمد مزوق (18) نوحه خوان را به من بشناسانید.

-همین جا نشسته است!.

-من سیده خودمان را در خواب دیدم گفت‏به بغداد برو و احمد را بگو شعر ناشى را که در آن گفته است:

بنى احمد قلبى لکم یتقطع بمثل مصابى فیکم لیس یسمع (19)

بر فرزندم نوحه‏سرائى کند.

ناشى در آن مجلس حاضر بود چون این گفته را شنید تپانچه‏اى سخت‏بر چهره خود زد و احمد مزوق و دیگران نیز چنان کردند.و ناشى و سپس مزوق بیشتر از همه خود را مى‏زدند. سپس تا نماز ظهر با این قصیده نوحه‏سرایى کردند و مجلس بهم خورد و هر چه خواستند بدان مرد چیزى بدهند نپذیرفت و گفت‏بخدا اگر دنیا را بمن بدهید نمى‏پذیرم که فرستاده سیده‏ام باشم و براى این رسالت چیزى قبول کنم. (20)

مناسب مى‏نماید که در پایان این بحث فصلى را به نمونه‏هائى از این مرثیه‏ها و یا مدیحه‏ها اختصاص دهم از شعرهاى عربى نمونه‏هائى را نوشته‏ام که پیش از قرن هشتم هجرى سروده شده و از شعرهاى فارسى به نمونه‏هائى تا پایان قرن نهم بسنده کردم.چه از قرن دهم چنانکه مى‏دانیم مذهب شیعه گسترش یافت و در شعرهاى عصر صفوى (که رسمیت مذهب اعلام شد) مدیحه‏هاى فراوان درباره اهل بیت مى‏توان دید.


پى‏نوشتها:

1.جنگ‏هاى پیش از اسلام که در داخل شبه جزیره میان قبیله‏هاى گوناگون در مى‏گرفت،و هر روز را بنامى نامیده‏اند.رجوع به مجمع الامثال میدانى.ذیل کلمه (یوم) شود.
2.
انا و اخى على ابن عمى و انا و ابن عمى على الغریب (تاریخ تمدن اسلامى.جرجى زیدان.ج 4 ص 13) .
3.
فى قلوبهم الحمیة حمیة الجاهلیة (الفتح:26) .
4.
آل عمران:103.
5.
کنز العمال ج 1 ص 362 چاپ دوم.
6.
ابن هشام.ص 26 ج 4.
7.
پیش از آموزش مراسم حج‏بوسیله پیغمبر،قریش براى خود امتیازاتى نهاده بود،چنانکه بهنگام کوچ کردن از عرفات به منى،از دیگر حاجیان جدا مى‏شد،و نیز امتیازهاى دیگر (رجوع به کتاب در راه خانه خدا-از نویسنده این کتاب شود)8.انقلاب بزرگ طه حسین. ترجمه نگارنده ص 120.
9.
بنى هاشم ایه فما کان بیننا و سیف این اروى (×) عندکم و خزائنه بنى هاشم ردوا سلاح ابن اختکم و لا تنهبوه لا تحل منا هبه بنى هاشم کیف الهوادة بیننا و عند على درعه و نجائبه لعمرک لا انسى ابن اروى و قتله و هل ینسئن الماء ما عاش شاربه؟
×.
اروى نام مادر عثمان است.
10.
آل عمران:144.
11.
ر ک:تحلیلى از تاریخ اسلام ج 2 ص 8.
12.
پس از پنجاه سال ص 114.
13.
خوارتر از قیسى در شهر حمص (از بلاد سوریه) .
14.
الهفوات النادره ص 131-132.باید توجه داشت که یکى از کنیه‏هاى بوزینه ابو قیس است.
15.
محمد بن على بن عبد الله بن عباس نخستین امام عباسى در آغاز به داعیان خود مى‏گفت نام شخص خاصى را براى خلافت مبرید،بلکه مردم را به الرضا من آل محمد بخوانید. و بدانها سپرده بود که عرب‏هاى عدنانى را نابود کنید و قحطانیان را با خود داشته باشید.
16.
نوعى گرز که بدین نام نامیده شده.
17.
اغانى ج 4 ص 346-347.
18.
نقاش.و سخن آرا هر دو معنى مى‏دهد.
19.
اى فرزندان احمد دلم براى شما خونست و آنچه بر شما رفت از طاقت‏شنیدن بیرون!
20.
معجم الادباء،صفحه 292-293،ج 13.


زندگانى فاطمه زهرا(س)، دکترسید جعفر شهیدى
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد