همچنین مرحوم شیخ صدوق به نقل از اباصلت هروى حکایت نموده است :روزى حضرت علىّ بن موسى الرّضا علیهما السلام به من فرمود:اى اباصلت ! داخل مقبره هارون الرّشید برو و قدرى خاک از چهارگوشه آن بیاور.اباصلت گوید: طبق دستور حضرت رفتم و مقدارى خاک از چهار گوشه مقبره هارون برداشتم و آوردم ، فرمود: آن خاکى را که از جلوى درب ورودى آوردى ، بده .
هنگامى که آن خاک را گرفت ، بوئید و فرمود: قبر مرا در این مکان حفر خواهند کرد؛ و آن گاه به سنگ بزرگى برمى خورند، که اگر تمام اهل خراسان جمع شوند نمى توانند آن را بشکنند؛ و به هدف حود نمى رسند.سپس امام علیه السلام فرمود: اکنون قدرى از خاک هاى بالین سر هارون الرّشید را بیاور.وقتى آن خاک را گرفت و بوئید، اظهار داشت : اى اباصلت ! همانا قبر من در این جا خواهد بود و این تربت قبر من مى باشد، که باید تو دستور بدهى تا همین مکان بالین سر هارون را حفر کنند.و باید لحدى به طول دو ذراع یک متر و عرض یک وجب تهیّه نمایند؛ البتّه خداوند متعال هر قدر که بخواهد، آن را براى من توسعه خواهد داد.و چون کار لحد تمام گردد، از سمت بالاى سر رطوبتى نمایان مى شود، که من دعائى را تعلیم تو مى دهم ، وقتى آن را خواندى ، چشمه اى ظاهر و قبر پر از آب شود.پس از آن ، تعدادى ماهى کوچک نمایان خواهد شد و لقمه نانى را به تو مى دهم ، آن را ریز کن و داخل آب بینداز تا بخورند؛ و چون نان تمام شود، ماهى بزرگى آشکار گردد و تمام آن ماهى ها را خواهد خورد و سپس ناپدید مى شود.بعد از آن دست خود را داخل آب بگذار و آن دعائى را که به تو تعلیم نموده ام بخوان تا آن که آب فروکش کند و دیگر اثرى از آن بر جاى نماند.ضمنا تمام آنچه را که به تو دستور دادم و برایت گفتم ، باید در حضور ماءمون انجام گیرد.آن گاه امام رضا علیه السلام فرمود: اى اباصلت ! این فاجر ماءمون عبّاسى فردا مرا به دربار خویش احضار مى کند، پس هنگام بازگشت اگر سرم پوشانیده نباشد، حالم خوب است و آنچه خواستى از من سؤ ال کن ، لیکن اگر سرم را پوشانیده باشم با من سخن مگو که توان سخن گفتن ندارم .اباصلت گوید: چون فرداى آن روز شد، امام علیه السلام در محراب عبادت مشغول دعا و مناجات بود، که ناگهان ماءمورى از طرف ماءمون وارد شد و گفت : یاابن رسول اللّه ! خلیفه شما را یه دربار خویش احضار کرده است .به ناچار امام رضا علیه السلام از جاى خویش برخاست ، کفش هاى خود را پوشید و عبا بر دوش انداخت و به سوى دربار ماءمون حرکت نمود و من نیز همراه حضرت روانه شدم .هنگامى که وارد شدیم ، دیدم که از انواع میوه ها طَبَقى چیده اند و نیز طبقى هم از انگور جلوى ماءمون نهاده بود؛ و خوشه اى دست گرفته و مى خورد.چون ماءمون چشمش به حضرت رضا علیه السلام افتاد، از جا بلند شد و تعظیم کرد.و ضمن معانقه ، پیشانى حضرت را بوسید؛ و سپس آن بزرگوار را کنار خود نشانید و خوشه اى از انگور برداشت و اظهار داشت :یاابن رسول اللّه ! آیا تاکنون انگورى به این زیبائى و خوبى دیده اى ؟
حضرت سلام اللّه علیه فرمود: انگور بهشت بهترین انگور است .ماءمون گفت : از این انگور تناول فرما، امام علیه السلام اظهار داشت : مرا از خوردن آن معاف بدار.ماءمون گفت : چاره اى نیست و حتما باید از آن تناول نمائى ؛ و سپس خوشه اى را برداشت و از یک طرف آن چند دانه از آن را خورد و مابقى آن را تحویل حضرت داد.امام رضا علیه السلام سه دانه از آن انگور را میل نمود و مابقى را بر زمین انداخت و از جاى خود برخاست .ماءمون پرسید: کجا مى روى ؟
حضرت فرمود: به همان جائى مى روم ، که مرا فرستادى .و چون حضرت از مجلس ماءمون خارج گردید، دیدم که سر مقدّس خود را پوشاند.و آن گاه داخل منزل خود شد و به من فرمود: اى اباصلت ! درب خانه را ببند و قفل کن ؛ و سپس خود داخل اتاق رفت و از غریبى و جاى ظالمان ؛ و نیز از شدّت ناراحتى ناله مى کرد.